سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
همسنگران ویژه
آسمانی  

 

همونطور که قبلا گفته بودیم، 26 فروردین امسال، مهمون همکلاسی های آسمونیمون تو بهشت زهرا(س) بودیم. جای همه تون خالی بود. اون روز قرار گذاشتیم هرکی حرف دلش رو بنویسه و برگزیده هاش رو تو همین وب بذاریم. خیلی متون قشنگی دستمون رسید که این سه متن رو انتخاب کردیم و اینجا می ذاریم...

بسم رب الشهدا والصدیقین...

دلم گرفته...
دلم گرفته که چرا اینجا ماندم؟
دلم گرفته که چرا نشد من هم به بهانه ای به مقام والای شهادت برسم؟
چرا نشد من هم برای مادرم پلاک شهادت به یادگار بگذارم...؟
(تاشاید جبران زحمات بی پایانش باشد؟)
چرا...؟
چرا...؟
این حس بارفتن بر سر قبر شهدای گمنام که تدارک دیده و برنامه ی اردویی معنوی انجمن اسلامی تحت عنوان دیدار با همکلاسی آسمانی بود بیشتر شد!

زیارت بهشت زهرا - انجمن اسلامی البرز


بغضم می گرفت وقتی می دیدم چه جوانهایی در قبرستانی که واقعا لایق وشایسته ی گفتن نام زیبای بهشت آن هم با نام بانوی والا مقام اسلام است چه راحت آرمیده اند ولی من حتی به اندازه ی ذره ی خاکی هم در آنجا، جایی ندارم. سنگ قبرهایی رو می دیدم که حتی سن برخی از آنها به یک سوم سن من که چه بیهوده هم گذراندم نمی رسد و من به حال و مقام آنها غبطه می خوردم . بیشتر دلگیر شدم که خدایا چرا این نه؟
آخرخدایا...؟
من که با عشق شهادت به گونه ای که برروی مین بروم راهی شلمچه و فکه و... شدم؟!
من که خلوت جمعه هایم خواندن دعای عهد بود تا بلکه امام زمان (عج) وساطتم را بکند شاید خدا مجوز شهادتم را امضا کند، چرا؟
خدایا! من که نجوای شبانه ی زیارت عاشورایم فقط و فقط یاری خواستن و طلب نوشیدن جام شیرین شهادت از سرور و سالار شهیدان بود، چرا شهید نشدم؟
یعنی امام حسین(ع) هم مرا قبول نکرد؟
یعنی لیاقت نداشتم یا طلبم نکردند؟ 
کدومش؟
مدام با خود می گفتم که متوجه شدم گونه هایم را اشک پوشانده و همچون بارانی شدید جای جای صورتم راخیس کرده... ولی نمی دانم چرا هرچه قدر گریه می کردم باز آرام نمی شدم؟
خلاصه غرق در حال وهوای خودم بودم که یک دفعه یاد حرف مربی خیمه ام دراتحادیه افتادم. (خانم ذولفی همیشه می گفت: ماهی را هر وقت ازآب بگیری تازه است)
انگار دوباره متولد شدم! حس عجیبی داشتم ولی فکر می کنم اسمش را باید بذارم تولدی دوباره یا تحولی دیگر...!
همان موقع بود که تصمیم گرفتم من هم جوری زندگی کنم که بعداز فوتم هم، همه را از بوی خوش مست کنم و همت این کار را هم از شهید پلارک مدد خواستم، در هنگامی که آب قمقمه ام را بر روی قبرش ریختم و همه جا پر شد از بوی خوش  آن شهید!
خواستم جوری زندگی کنم که الگوباشم و به قدری تو زندگی ام برای جامعه و آب و خاک و وطن و ناموسم مهم باشم که خاری باشم در چشم بدخواهان اسلام تا برای از بین بردنم به فکر ترور من باشند. (این عهد و پیمانم باشد با شهید صیادشیرازی)
به قبر شهید مازح رسیدم.آنجا بود که تنم یکباره لرزید وتمام وجودم یکصدا عزم اینگونه زیستن را ازصمیم قلب تمنا کردکه من هم حتی جان خود را در برابر فرمان رهبرم بدهم حتی اگرآن فرمان قتل باشد. (هرچندکه می دانم به قتل رساندن آن شخص بالاتر از هزار شهادت است)
بچه ها صدایم کردند که به سمت قبر شهید آوینی برویم.
آری گرچه جنگ تمام شده ولی شهادت همیشه پا برجاست. پس جای امیدی هم هست...
وای....
موقع رفتن است.
چه زود گذشت!
ولی خوب بود من دراین اردو و در حضورشهدای بلند مرتبه پیمان کردم که ازاین پس کودک درون خود را جوری با الگوگرفتن از این بزرگواران تربیت کنم که شایسته ی رسیدن به قرب الهی (شهادت) باشد.
تمام این را مدیون انجمن اسلامی هستم.
باشد که روزی سر درش بنویسند:    
«بچه ها ،کسی که مشتاق شهادت بود ، به وصال جانان رسید وشهید شد.»

 انشاالله
اردوی معنوی انجمن اسلامی

قراگوزلو

-----------------------------------------------------------
بسم رب الشهید

دنبال بهانه ای هستم برای آغاز! شاید یکی بود یکی نبود. نه همه بودیم! نباید اینقدرها هم سخت باشد، همه با هم همسایه بودیم وما همه همسایه خدا.....کوچ کردیم از بهشت و دیگر همسایه حق نبودیم. گروهی از ما که راز کوچ کردن و پرواز را آموخته بودند، ظلمت را تاب نیاوردند و بازگشتند نزد همسایه ی خوبشان "خدا"....
و حالا ما مسئولیم که به بزرگترین سوال این کوچ پرستوها پاسخ دهیم. "بعد از شهیدان چه کردیم؟" آیا آنها کسی را به همسایگی خود می پذیرند که گل عفاف را می پژمرد و چشم و زبان و قدمش را در راهی غیر از آنها خرج می کند؟ آری همسایگی با آنها لیاقت می خواهد والبته سعادت.... آیا من که زندگی ام سرشار از شرمندگی و گناه است، می توانم همسایه ی همت ها وآوینی ها وکاظمی ها و....با شم؟! اما همسایه ی خوب خوب ما، "خدا" می فرماید : "لا تقنطوا من رحمت الله...." یعنی بیا، می شود و تو می توانی.... فقط کافی است جهادی کنی در برابر نفس و قیامت بر پا کنی در درونت، قبل از این که قیامت فرا برسد... قبل از اینکه صاحبت "مهدی(عج)"برسد....

ز- صفرخانلو

-------------------------------------------------------------------------

انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا من به این سفر نیام. درس داشتم، خواب موندم، مهمون اومد و..... اما راست میگن وقتی شهدا بطلبن همه چیز جور میشه؛ خواسته یا ناخواسته به این سفر اومدم. مثل آهنربایی که یه قطبش من باشم وقطب دیگه ش شهدا...
شهدا سرمایه های کشورمونن. اونا مثل نگینی که روی انگشتر قرار داره و جذابیتش رو بیشتر میکنه، ایران را درخشان کردن که این درخشندگی داره چشم دشمنان رو کور می کنه. وقتی از مظلومیت شهدا صحبت میشه دلم می لرزه، تک تک نفسامون مدیون مردونگی و شجاعتشون می دونم. وقتی می بینم یک جوون چه جوری از خانواده و زندگیش میزنه و خودشو در راه معشوقش فدا میکنه، احساس حقارت و پستی می کنم....
کاش بشه به بهترین نحو بتونم راهشون رو ادامه بدم...
سر مزار شهدا که رسیدم باهاشون یه عهدی بستم، ازشون خواستم به من حقیر سر سوزنی نظر داشته باشن و از خدا بخوان که گناهانم بخشیده بشه وکمکم کنن تا راهشون رو بتونم ادامه بدم.

ز - گلدوست

برای دیدن گزارش تصویری اردو به سایت اتحادیه مراجعه کنید.


[ چهارشنبه 90/2/7 ] [ دوست همکلاسی آسمانی ] [ نظرات [] ]


.: Website Themes By آسمانی :.

درباره وب سایت
6xoqlizw7iimz6gzzbv8.jpg

آرشیو مطالب
امکانات وب سایت



بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 34
کل بازدیدها: 133948